رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مادرانه هایی برای نازنین دخترم رها

آن لحظه...

دلم می خواهد هرچی دوربین دور و برم دارم روشن کنم , اصلاً نه , هرچی آدم می شناسم صدا کنم تا بیان و همه شاهد باشن و لحظه ای که از سر کار برمیگردم رو ببینن. لحظه ای که چشمان هر دومون پر از عشق می شود. رهای من واقعاً دلم می لرزد برای لحظه ای این چنینی که ببینم چشمان معصومی سراسر عشق است و به من نگاه می کند. از خوشحالی قهقهه می زند و هر طرف که می روم , هرکاری که می کنم فقط منتظر است برای درآغوش کشیدن و ......  من بغلت می کنم و با هم یک چرخ عاشقانه می زنیم و من اندک زمانی از این زمین خاکی جدا می شوم .... با تو! عزیزکم آن لحظه بدنیا می ارزد , به دنیا. می دانی دنیا چقدر است مادر؟! ...
21 ارديبهشت 1392

یک زن....... یک مادر.......یک دنیا دختر

یک زن وقتی مادر می شود , انگار مادر همه بچه های دنیاست. وقتی مادر می شود خصوصاً وقتی مادر یک دختر بچه می شود از دیدن جدایی اوشین از مادرش مثل ابر بهار اشک می ریزد و تجسم روزی را می کند که نیرویی بخواهد او را از دخترش جدا کند. قلبش می لرزد و در تنهایی های های گریه می کند. کاش رها بیدار بود تا این بار من بچه می شدم , در آغوشش می گرفتم و گریه می کردم. در گوشش زمزمه می کردم که مادر , من عاشقم , مادر , من بی تو نمی توانم , نمی توانم نفس بکشم , نمی توانم باشم. دخترکم همیشه باش , سالم و سلامت و خندان , که خنده هایت به بهشت می رساند مرا......... ...
20 ارديبهشت 1392

من یک مادر هستم...

امسال روز مادر یه حس دیگه ای داشتم. من یک مادر واقعی هستم و تو , پاک ترین و زیباترین هدیه خدا این را به من دادی. امسال اولین سال مادر شدنم بود, از تو ممنونم که با وجودت این حس زیبا رو به من بخشیدی. دوستت دارم رها , دختر نازنینم.   چیزها دیدم در روی زمین نردبانی که از آن , عشق می رفت به بام ملکوت من زنی را دیدم , نور در هاون می کوفت. ظهر در سفره آنان نان بود , سبزی بود , دوری شبنم بود , کاسه داغ محبت بود. ...   ...
12 ارديبهشت 1392

صبوری کن دخترکم!

دخترک زیبای من , رهای نازنینم این روزها درگیری های کاریم خیلی زیاد شده مامانی. عصرها یه کم دیرتر میرسم خونه و حتی توی خونه هم که هستم یا اینقدر خسته ام که توان بازی ندارم و یا اینکه کارمو آوردم خونه. عزیزترینم وقتی میرسم خونه و تو رو می بینم که کاملا منتظر بودی و با دیدن من جیغ می کشی اشک میاد توی چشمام. وقتی همون لحظه بغلت می کنم و بهت میگم عزیزم دلم برات تنگ شده بود , وقتی تو هم سعی میکنی خودتو تو بغلم گم کنی اونوقته که می فهمم خیلی عاشق همیم و دلم می گیره که یه روز دیگه با کم بودن تو سپری شد ولی زندگی همینه مامانی.نازنینم مامانو ببخش که این روزها خیلی سرش شلوغه و نمی تونه که اونجوری که خودش میخواد و تو دوست داری برات مادری کنه. ...
2 ارديبهشت 1392
1